دوستان! دست مرا باید برید!
دشنه یی! تا درد خود درمان کنم
نقش چشمی درکف دست من است
همتی! کین نقش را پنهان کنم
هر شبانگه کافتاب دلفروز
روشنی را از جهان وا می گرفت
چشم او می آمد و پر خون ز خشم
در کنار بسترم جا می گرفت
شعله می انگیخت در جانم به قهر
کاین تویی ای بی وفا ای خویشکام؟
داده نقد دل به مهر دیگران
غافل از من، بی خبر از انتقام؟!
هر چه بر هم می فشردم دیده را
تا نبینم آن عتاب و خشم را
زنده تر می دیدم - ای فسوس! - باز
پرتو رنج آور آن چشم را
یک شب از جا جستم و، دیوانه وار
خشمگین او را نهان کردم به دست
چون بلورین ساغری خرد و ظریف
از فشار پنجه های من شکست
شاد شد دل تا شکست آن چشم شوم
کاندر او آن شعله های خشم بود
لیک، چون از هم گشودم دست را
در کفم زخمی چو نقش چشم بود
هر چه مرهم می نهم این زخم را
می فزاید درد و بهبودیش نیست
هر چه می شویم به آب این نقش را
همچنان برجاست، نابودیش نیست!
دوستان! دست مرا باید برید
دشنه یی! تا درد خود درمان کنم
پیش چشمم نقش درد است آشکار
همتی! کاین نقش را پنهان کنم